برای حفظ دنیا و آخرت خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای آرامش اعصاب خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم
- چون من سیاستمدار نیستم پس سیاست هم به من ربطی ندارد پس هر جا از سیاست صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم .
- چون من اقتصاددان نیستم پس اقتصاد آشفته هم به من ربطی ندارد پس هر جا از اقتصاد صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان و
برای حفظ دنیا و آخرت خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای آرامش اعصاب خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم
- چون من سیاستمدار نیستم پس سیاست هم به من ربطی ندارد پس هر جا از سیاست صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم .
- چون من اقتصاددان نیستم پس اقتصاد آشفته هم به من ربطی ندارد پس هر جا از اقتصاد صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان
برای حفظ دنیا و آخرت خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای آرامش اعصاب خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم
- چون من سیاستمدار نیستم پس سیاست هم به من ربطی ندارد پس هر جا از سیاست صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم .
- چون من اقتصاددان نیستم پس اقتصاد آشفته هم به من ربطی ندارد پس هر جا از اقتصاد صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان
برای حفظ دنیا و آخرت خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای آرامش اعصاب خودم سکوت را انتخاب میکنم
برای حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم
- چون من سیاستمدار نیستم پس سیاست هم به من ربطی ندارد پس هر جا از سیاست صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان و شخصیت خودم سکوت را انتخاب میکنم .
- چون من اقتصاددان نیستم پس اقتصاد آشفته هم به من ربطی ندارد پس هر جا از اقتصاد صحبت شد برای حفظ دنیا و آخرت خودم و آرامش اعصاب خودم و حفظ شان و
سه تا پست تا دیروز نوشتم ، پست کردم و... پاک کردم
الان ...
سایه هام اینروزا باهام حرف می زنن ، سایه من همدم تنهایی و سکوتم شده "سکوت سایه"
این زندگی اجباری ، این فکر بسته ، این دل غبار گرفته ، این اعصاب داغون ، این انسان مچاله شده
خوشــــحال نیست از این زنده بودن از این نفــس کشیدن
از این ...
....
پ.ن1: هیچ چیز تو دنیا به خوبی بوی کسی که دوستش داری نبود.
پ.ن2:
برس به زندگیت به فکر من نباش ، یکی دوتا نیست آخه درد این دلم چیزی نمیگه خیلی مــــرد این دلم
بخشی از زندگی من با درد جسمی عجین شده. زوال، خاطراتیست که کمرنگ میشوند. زوال، جسمیست که فرسوده میشود. سالها پیش، حس میکردم زمان از من میگریزد بس که روزها شلوغ بود و باور گذشت تنها ۲۴ ساعت، از یک روز تا روز دیگر، وقتی آسمان روشن میشد بسیار سخت بود. و بعد یک دوره سکوت آغاز شد، و من هر روز خود را تنهاتر از قبل کردم. روی دوستانم، روی خواستههایم، روی آرزوهایم خط کشیدم. این خانهای که حالا وجب به وجبش را توی تاریکی میشناسم، چندسالی
نزدیک چهل و دوسال از عمرم را در حسرت به دست آوردن آرامش به سر کردم. آرامش بزرگترین گم شده و یک چیز دست نیافتنی و رویایی شده بود برایم. همیشه انسانی مضطرب و اغلب بی قرار و بلاتکلیف بودم حتی زمان هایی که ظاهری شاد و راضی از خود بروز می دادم در درون خودم احساس خوبی نسبت به خودم، دیگران و زندگی نداشتم.
ادامه مطلب
11 دمنوش گیاهی فوق العاده آرامش بخش اعصاب و روان
دمنوش های گیاهی مثل بابونه، هل، زعفران از آرامش بخش های اعصاب و روان هستند که در طب سنتی نیز به آن ها برای
بهبود سلامت روان اشاره شده است.بهترین دمنوش های گیاهی برای آرامش اعصاب و روان
استرس ، اضطراب ، اعصاب نا آرام و .. واژه هایی نه چندان غریبه برای انسان های جوامع امروزی که فاکتورهای استرس زای
بسیاری را اطراف خود دارند ودرک می کنند نیست ولی مشکل غیرقابل رفعی هم نیست چرا که به دلیل پیشرفت ع
فکر می کنم در حق خودم کوتاهی کردم
چون بازم دارم دچار افسردگی میشم
البته بی دلیل نیست شاید چون کارام زیاد شدن و پولام کم ..
پول در آوردن خیلی سخته
میشه به بنی بگم واریز کنه اما زشته ...
و دلیل دیگه ش دفاع نکردن از حق خودمه
به خودم قول دادم دفاع کنم ...ولی مث احمقا سکوت کردم.
وقتی دروغ و دورویی و یکیو میبینم همش از خودش تعریف میکنه حالم بهم می خوره و امان از سکوت....
البته تغییر فصل هم بی تاثیر نیست گاها با اومدن بهار دلم میگیره
خلاصه نمی دونم چه مر
بعد از اون جدایی دیگه نمیخواستم زنده باشم من دو سال پیش اولین رابطه عاطفیم رو شروع کردم، 6 ماه اول رابطه خیلی پر شور و حرارت بود اما یک روز بدون مقدمه به من گفتن که من دیگه نمیخوام با تو باشم، تو دیگه انتخاب من نیستی و همه چیز روی سر من خراب شد. اونقدر حالم خراب بود که احساس کردم دیگه نمیخوام توی این دنیا زندگی کنم.کارم به دکتر اعصاب و روانشناس رسید. یک هفته گریه میکردم، غذا نمیخوردم و فقط داروی اعصاب میخوردم.چند روز بعد اون آقا ازم خواست برگر
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم
خودم اشکای خودمو پاک کردم
خودم موهامو نوازش کردم
خودم خودمو آروم کردم
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم
خودم خودمو رها کردم
خودم حال خودمو پرسیدم
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
گفت از تنهایی نمی ترسی؟
گفتم احساس تنهایی نمیکنم. ولی جمع گاهی خسته م میکنه و نیاز دارم بخزم در خودم تا سکوت بهم آرامش بده.
مامان و مریم و منصوره دوشادوش هم ده سال تلاش کردن کمکم کنن از رستوران و سینما و کنسرت و سفر و خرید به تنهایی _و بدون حضور دیگران هم_ لذت ببرم.
اونچه به زحمت آموختم نقطه قوت بزرگی شده که آغوش آرامش بخش من هست.
اشتباه کردم، ترسیدم نکنه کارها خراب شود فاجعه ای درست شود پس چیزی نگفتم خنده هایم را پنهان کردم نکنه به کسی بر بخورد پس دردها را فرو خوردم دردها عمیقتر شد تا اینکه از همه کناره گرفتم چون نقش دیگران را در اشتباهات نادیده گرفتم وفداکاری های بی موردی در حق دیگران کردم که اول از همه به خودم لطمه میزد خود را ناقص یافتم چونکه چیزی برای عرضه به دیگران نداشتم بلکه همه چیز را در درونم ریخته بودم پس سکوت کر کننده ای رخ داد که دیگران را اذیت میکرد این س
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
انشای بسیار زیبای یکی از دوستام، حتما بخونیدش!
مستی به وقت نیمه شب
درست در تکاپو برای یافتنی اوجی دردناک برای این سری که گرمای پرواز بر فراز نوشته را بال بزند و بعد در نقطه ای که انتظارش را ندارید با ترس سقوط آشنا کند.
ادامه مطلب
هر روز که میگذرد بیشتر از هیاهوی زندگی اجتماعی- خانوادگی خسته میشومدلم میخواهد به منطقهای دور در طبیعت پناه ببرم؛ جایی که آدمها نیستند، جایی که صدای سکوت را بشنوم، جایی که در خلوت محض خودم باشم
خلوت و تنهایی و سکوت برای من معادل آرامش است
دوست دارم همین فردا کولهام را بردارم و به مزرعهای دور دست بروم، روزهی سکوت بگیرم و تنها گوش کنم
اما آدمها هر روز استدلالهایی مثل « ما اجتماعی خلق شدیم و تنهایی دوامی نداریم»، «آدمی که تنها
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ...
شکل افسردگی برای من این روزها جدیتر از همیشهست. به این شکل که اگر تبلت به دست نمیگرفتم و نمینوشتم، هنوز داشتم سر به شیشهی پنجرهی ماشین و تو سکوت جاده اشک میریختم. چند ساعت قبل تولد خواهرم بود. خودم رو مجبور کردم با آهنگ برقصم و از تنهایی بیرون بیام، ولی نمیتونستم. دلم خالی از هر حسی بود و فقط تنهایی توش موندهبود. قبلا تنهایی رو خوب مخفی میکردم، هیچکس نمیفهمید. حتی یه عده به من میگفتن چقدر دور تو شلوغه! ولی زندگی من انگار م
دقیقاً 40 روز مونده
آمادگیشو ندارم
هدف من یه چیز دیگه بود که گرفتنش و اینو گذاشتن جاش
خنده داره اما کمترین حقی توی انتخاب این راه بهم ندادن
پارسال تابستون به برنامه هایی که ریختم عمل کردم و دقیقاً 31 شهریور کارم تموم شد و یه آخیشِ گنده گفتم
امسال هم دو تا هدف گنده دارم واسه تابستون
می دونم یکیش خیلی دست یافتنیه
اما اون یکیش تلاش و اعصاب بیشتری می خواد که من زیاد اعصابشو ندارم ولی باید انجامش بدم
ذوق صبح زود بیدار شدن واسه اون دو تا هدف رو از الا
جمعه بود،بی هوا رفته بودم قبرستان...
مثل همیشه نسیمی آرامش بخش را روی صورتم حس می کردم
به رسم همیشه مکث کردم،چشمهایم را بستم و با صدایی که خودم بشنوم گفتم سلام زنده های بیدار،از آن دنیا چه خبر؟
و بعد آرام آرام در میان قبرها قدم زنان میرفتم
همیشه خودم را میهمانی تصور می کنم که میزبان مشتاق دیدارش است..پس به سراغ خیلی ها میروم،و برای بعضی ها از دور دست تکان میدهم و فاتحه میفرستم...
همیشه طوری می بینمشان که گویی روی سنگهای قبرشان منتظرم نشسته ان
آرامش درونی آرزوی همه انسان ها است فرقی نمی کنه پولدار باشید یا نه، فرق نمی کنه زن هستید یا مرد در هر صورت آرامش درونی می تواند تجربه فوق العاده از زندگی را برای شما به ارمغان بیاورد. در این پست سایت روانشناسی اعصاب و روان به بررسی راه های دستیابی به آرامش درونی از دید علم روانشناسی می پردازیم.
چگونه به آرامش درونی برسیم؟
لینک مطلب : http://www.asaboravan.ir/inner-peace
ادامه مطلب
تمام دیشب به زندگی در طبیعت، دور از آدمها و تکنولوژی فکر میکردم و تصورش قلبم را پر از آرامش کرد.برای من درونگرا هیچچیزی لذتبخشتر از غار شخصی خودم و سکوت محض نیست. بارها خیال کردم به جایی خلوت با تراکم کمی از آدمها سفر میکنم و زندگی میکنم و کیف میکنم. بارها تصورش کردم اما فقط تصور ماند. همیشه در پس این خیال ترس همراه بود.جامعه ما تنهایی را نشانه افسردگی میداند. ما آدمهای تنها را دیوانه و بیخیال و بیمسئولیت تصور میکنیم و ا
سلام
در گوشی میگه:
+ همیشه بهم آرامش میدی... ممنونم ازت!
_ چرا بس خودم اصلا آرامش ندارم؟
+ تو همه ی آرامشت رو به دیگران منتقل می کنی!!!
_ تا خودم آرامش نداشته باشم که نمی تونم به دیگران بدم؟! باید درون خودم باشه تا بتونم به بقیه بدم؟
+ نه! تو مثل انقلابی، که همشو صادر کردیم، هیچیش رو برا خودمون نگه نداشتیم!!! :))))
ب.ن. : خواستم جریان سفر رو بنویسم اما بس که جزییات قشنگ داشت و دلم نمیاد از خیر نوشتنشون بگذرم، خیلی طولانی میشه! بنابراین از خیر کلش احتمالا م
دیشب فهمیدم اون چیزی که به من آرامش میده نرفتن و اقدام نکردن ها نیست!
یعنی از اینکه از چالش ها انصراف بدم و تلاش نکنم به آرامش نمی رسم.
از اینکه چالش هاو ریسک ها رو بپذیرم و اقدام کنم و تلاش کنم، به آرامش میرسم. بعدش مستقل از نتیجه از خودم متشکرم:))) و آرامش دارم:)
قرص اعصاب با ادم چیکار میکنه؟؟؟
تو رو بند خودش میکنه بدون اون نمیتونی بخوابی نمیتونی آرامش داشته باشی...
من الان خوبم،خودم میفهمم که حالم بد نیست
دکترها برای ارامش بیشتر و برای اینکه تو اضطراب نباشم
برام قرص های اعصاب تجویز میکنن!!!!
پنج شنبه شب یه دونه از قرص هایی که تازه داده بودن و خوردم
تا همین دیشب ملک الموت و جلو چشمام دیدم...
جمعه رو کلا روی تخت بودم!هیچ اختیاری از خودم نداشتم مثل یه مرده متحرک ...
سرگیجه های وحشتناک و تنگی نفس و تپش قلب
اس
سلام
این روزها که پروپوزال می نویسم، به آرامش و سکوت نیاز دارم.
سکوت هست، آرامش نیست.
فکرم بیشتر از هر وقت دیگه ای مشغوله. درگیر سوالاتی هستم که هیچ جوابی براش پیدا نمی کنم. سوالاتی که تموم نمیشن و توی مغزم جا خشک کردن.
روزنه امیدی نمیبینم. چیزی خوشحالم نمیکنه. خنده هام مصنوعیه. دلم خوش نیست.
دیشب خواب دیدم شغلم را تغییر دادم و رفتم یه شرکت دیگه. یادمه درسم تموم شده بود. فیش حقوقم دستم بود. اونقدر زیاد بود که باورم نمیشد.
نمیدونم کجا کار میکردم
اعصاب نداشتم میخواستم بخوابم
صدای لودر و کامیون از چند تا ساختمون اونورتر نمیذاره من بخوابم!
چند تا خونه رو انگار دارن خراب میکنند میخوان مجتمع کنند چند شب بود سروضداشون نمیذاشت بخوابم ....
اعصاب خوردی امشب م نذاشت دیگه تحمل کنم
زنگ زدم 137 و شکایت کردم!!! چه معنی داره اخه ساعت 3 نصف شب لودر و کامیون تو میدون کار کنه اونم تو منطقه کااااااااااااااااملا مسکونی!!
خدا بخیر کنه فردا رو !!
عین بولدوزر میخوام جمع کنم همه رو :)))))))
هر وقت از یکی دلخور میشم به خودم میگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی میکنم تنشی ایجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که همیشه سکوت میکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ میشه و پیش خودم احساس گناه میکنم. چون همیشه چند کیلوبایت از قضاوت کردن هام میره واسه درک کردن طرف مقابل. و همیشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.
من همیشه میتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا همیشه کفه به سمت شماست. اما وقتی تو
فکر کنم برای حالم باید دو دقیقه سکوت کنم
برای حال و احوالی که مرده
دل مرده
اعصاب مرده
زندگی مرده
انگیزه ی مرده
همه چیز مرده
دیگه در من چه چیزی وجود داره برای زندگی؟
کاش همون سیزده سالگی که خونریزی کردم مرده بودم
کاش هیچ وقت به زندگی برنمی گشتم
مامان امروز می گفت هر دری رو که زیاد بکوبی آخرش باز میشه
لابد نذر و نیازهای همون سیزده سالگی من که زنده بمونم مثال خوبیه!
زنده موندم اما چه کیفیتی؟
هیچ کیفیتی
هیچ!
الانم در خونه ی خدا رو ب
عید و نوروز هم تموم شد... همه ی روزها در خانه ماندیم... آنقدر که دیگر حساب روز و هفته از دستم در رفته است... هنوز هم معلوم نیست مدرسه بچه ها چه می شود. از همه چیز دارم خسته میشم ... دلم سکوت و آرامش می خواد که هر کاری دلم خواست بکنم. ولی حاصل نمیشه... همش صدای تلوزیون ... همش پختن و شستن و خوردن... همش دخترم با گوشی من می خواد به گروه های کلاسی و درسی سر بزنه ... خلاصه هیچ وقت سکوت و آرامشی برای خودم ندارم. ولی باز هم باید خداراشکر کرد که مریض نیستیم . خداراشک
جراح مغز و اعصاب همانطور که از نامش پیداست ، نوعی پزشک معالج است که بیماریهای مغز و همچنین نخاع (مؤلفه دیگر سیستم عصبی مرکزی) ، ستون فقرات و سیستم عصبی محیطی را تشخیص داده و جراحی می کند. جراحان مغز و اعصاب با متخصصان مغز و اعصاب همپوشانی دارند ، اما متخصصان مغز و اعصاب اجازه انجام جراحی ندارند. جراحان مغز و اعصاب همچنین بیماریهای جسمی مانند تومور ، آسیب دیدگی ، آنوریسم یا مسایل مرتبط با عصب را درمان می کنند.همه درمان هایی که توسط جراحان مغز و
سردرگمم. کلافی دارم که گره خورده و نمیدانم که چگونه بازش کنم. تمرکز کردن روی موضوعات مختلف از من انرژی زیادی میگیرد و باید فکری به حال خودم کنم. فعلا خودم در اولویت هستم. اصلا عاقلانه نیست که در چنین برههای از زندگی دغدغهی تولید محتوا داشته باشم. مدت زمانی که از گوشی استفاده میکنم روز به روز بیشتر شده. در حال حاضر نیازمند آرامش هستم و باید اعتیادم به آنلاین شدن و چک کردن گوشی را ترک کنم. دلم سکوت طبیعت را میخواهد. دلم آرامش میخواهد،
#بیا حرف بزنیم .
₩راجع به چی ؟
#هر چی !
₩بیا سکوت کنیم .
#چرا؟!
₩چون از حرف زدن راجع به هر چی بهتره !
#آهان . باشه .
راستی شنیدی که ...
₩نه نشنیدم . قرار شد سکوت کنیم .
#میخوام اما نمیشه خب .
₩اوهوم میفهمم . ترک عادت سخته .
بیا حرف بزنیم .
#راجع به چی ؟
₩سکوت !
روح وحشی
+دلم سکوت ذهن میخواد . زیر فشار شلوغی ذهنم دارم له میشم .
...
تحمل صدای موسیقی را هم ندارم . چیزی که واقعا دوست دارم سکوت محض ه ...
سخته اما تلاش خواهم کرد
چه بشه یا نشه
نمیتونم از فکرش بیرون بیام حتی یک روز
اصلا قابل توضیح نیست
درست از وقتی که اولین بار پیداش کردم
با اون سبک و نکته هایی که دیدم که فکرم بود
حتی نحوه ی پیدا کردن رو هم اونقدر فکر کردم تا یادم اومد
تو سکوت بدون هیچ هیاهو میدونم که باید اخرش رو بدونم باید پیداش کنم
به اراده ی و برنامه خودم باشه همین الان اما
به خواست خدا و پی ریزی او باشه باید مدت محدود رو هم اینجا صبر کنم
هر چند مبنا و فرض خودم اینه که
هر وقت از یکی دلخور میشم به خودم میگم !hate is heavy توی رابطه ها اونقد به فکر خودم هستم که سعی میکنم تنشی ایجاد نکنم. طالب آرامش و دوستی هستم که همیشه سکوت میکنم و اگر جواب بدم و چیزی رو از تعادل خارج کنم دلم برای آرامش تنگ میشه و پیش خودم احساس گناه میکنم. چون همیشه چند کیلوبایت از قضاوت کردن هام میره واسه درک کردن طرف مقابل. و همیشه چیزی برای درک کردن طرف مقابل هست.
من همیشه میتوانم درکتان کنم و کنار من تقریبا همیشه کفه به سمت شماست. تا زمانی که
نمیتونم اعتراض کنم...که چرا تنها درد میکشی...چرا جایگاهمو پایین تر اوردی...چرا...فاصله گرفتی...یه زمانی اگه جات بودم بدتر از اینا رو انجام میدادم...الان اما...ضد ضربه شدم...شایدم بی تفاوت...خیلی خستم...از همه چی...از دویدن و نرسیدن...از فرار کردن...از جنگیدن...از دروغ و صداقت...از وفاداری و خیانت...از دل شکستن و شکسته شدن...سکوت...سکوت...سکوت...از سکوت خستم...الان باید صدای جیغام گوش فلکو کر میکرد...ساکتم...به اجبار...اجبار...اشتباهات خودم...صلاح دیگران...بعضی وقتا
سکوت میکنم ولی ته دلم غوغاستبه طعنه فاش بگویم، قیامتی برپاست
قیامتی که چه سنگ وچه شیشه میشکندتفاوتی نکند، شعله تند و بیپرواست
میان مهر سکوت و تلاطم دل منهمیشه هالهای ازعشق؛ انجمن آراست
همیشه نابترین نوع عشق ورزیدندرون سینه آشفته و پر از نجواست
سکوت لحظه اقرار حرفهای دل استسکوت میکنم اما دلم پر از غوغاست
شاعر: نجمه مولوی
بسم رب
حتی اگر بامن حرفی نداری، باز هم با من حرف بزن..
مثلا بگو: چه خبر؟ تا من از چیزهایی که تو از آن ها خبر نداری برایت بگویم..
از روزهایی بگویم که تو نبودی...
از دردهایی بگویم که تنهایی کشیدم...
حتی اگر هم برایت مهم نبود باز هم بگو : واقعا؟
تا چانه ام گرم شود و شاید آن بین ها خسته شوم..
هیچ وقت در مقابل من سکوت نکن..
من از سکوت واهمه دارم...
سکوت اصلا علامت رضایت نیست...
من هرچه سکوت دیدم، همان رفتن بود....
چرا من احمق با وجود اینکه چندین بار بهشون اعتماد کردم و دهنم سرویس شد باز حماقت کردم و بهشون اعتماد کردم.
جرا وقتی که چند صد بار امتحانشون رو پس دادن باز من بهشون فرصت دادم ؟ چرا باز خودم رو انداختم توی گردابی که هزاران بار سر نفهمی خودم و اعتماد خودم را انداخته بودم . چرا من احمق باز بهشون اعتماد کردم و به حرفشون گوش دادم .
لاشیا قبل از اینکه خرشون دم پله عزیزم قربونت برم تو هم یکی از مایی به محض اینکه خره رد شد .....
یه روز خودم رو میکشم . قول مید
وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگهای باشم به جز خودم. دکتر برنارد گفت اگر توی یک جزیره تنها بودم، مجبور میشدم به همنشینی با خودم عادت کنم. گفت باید با خودم کنار بیام. با تمام عیب و نقصها، ما خودمون عیب و نقصها را انتخاب نمیکنیم. اونا بخشی از وجود ما هستند و باید باهاشون کنار بیایم. دوستامون رو میتونیم انتخاب کنیم و من خوشحالم که تو رو انتخاب کردم.
زندگی هرکس یه راه بی انتهاست، بعضی هاشون صاف و آسفالت شده هستن و بعضی دیگه مثل مال من
-هنوز خودمم باورم نشده نزدیک دوماهه خونه نرفتم! شاید علتش درگیری آدم آهنی گونه ام هست که وقتی برای فکر کردن به خونه نداشتم هرچند یک دلتنگی همش همراهمه-خیلی وقت بود که فکر می کردم رانندگی خیلی بی خطره تا اینکه پریروز یک تصادف برام پیش اومد ... تلنگر خوبی بود که بیشتر احتیاط کنم ... و خدا رو شکر ماشین مقابل چیزیش نشد یه کم هم ماشین من داغون شد اما بازم خدارو شکر کردم که اتفاق بدتری نیوفتاد چون واقعا حضور اون ماشین رو بغل صورت خودم حس کردم ... بیشتر ا
در دنیای امروزی که مشغله زیاد می باشد، همه و همه دست به دست هم داده اند تا ناراحتی اعصاب را به معمول ترین مشکل جسمی و روحی انسان ها تبدیل کنند.
بدن ما برای داشتن اعصابی آرام به چهار ماده ی غذایی احتیاج دارد: آدنین، تیامین، سیتوزین، گوآمین
همانطور که حتما اکثر شما میدانید این چهار ماده در گوشت ها مانند گوشت گوساله یا گوسفند ،جگر، مغز و قلوه وجود دارد. ویتامین B فاکتور دیگری است که کمبودش باعث به هم ریختن اعصاب و به اصطلاح از کوره در رفتن می
البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شدهام.خیلی کلنجار رفتهام.داد زدهام.سرم را به شیشه تکیه دادهام و دست هام را فشار دادهام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در میآید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و نالههای آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس
البته این بار نمیخواهم خیلی سریع توپی از انرژی و هیجان را به دنیا پرتاب کنم.خیلی آرام تر شدهام.خیلی کلنجار رفتهام.داد زدهام.سرم را به شیشه تکیه دادهام و دست هام را فشار دادهام روی چشم هام.تابستان تنبلی هم شده امسال.دیشب یکی از کنکوری های پارسال هم این را تایید کرد که جان آدم در میآید تا تمام شود.من که ظاهرا مشکلی ندارم.شب ها در خوابم ماجراجویی میکنم.روزها به سکوت می گذرد:سکوت صبح و نالههای آرام یخچال خانه،سکوت کوچه ها،سکوت اتوبوس
چند روز پیش با، باباجون رفتم رانندگی
اونم تو دل طبیعت من عاشق رانندگی
و عاشق طبیعت به به چه شود
عجیب حال دل آدم خوب میشهه
حال دلم عالی بود ،، درختای بلندی
که دو طرف جاده بودن ،،،زیبایی خاصی
رو به جاده میبخشیدن ❤
داشتم حرکت با دنده عقب رو تمرین
میکردم یه ماشین مدل بالا اومد
بابا گفت حواست باشه نزنی به این
بدبخت میشیم مدل بالاعه ماشینش
به بابا گفتم بابا فعلا هیچی نگو بذار تو
سکوت رانندگی کنم یه سوال ازش پرسیدم
جواب نداد میگم بابا چرا جواب نمید
اعصابم به شدت خورده!
مردک احمق بلوری................دیگه داره امر و نهی می کنه خنگ
به من میگه این کارو بکن .اون کارو بکن!
گاو
اون دخترک پررو هم اومده و دراوج پررویی هی حرف می زنه با صدای بلند و روی اعصاب من میره
درحال حاضر کمی سکوت دارم
ولی نابودم و خسته
کارهای خودم هم به شدت عقبه دکتر هاشم هم اومد و یه سری زد.چقدر دوست داشتنیه این....
باید کمی آروم بشم....
رورو امروز نیومد.به خاطر برادرش
امروز فهمیدم خنجری یه بار توی مدرکش تقلب کرده!
یعنی همچین مارمولکیه
آن شب و روز لعنتی تمام شده است. اما هنوز یاد و خاطرهاش با من است و از ضمیرم پاک نمیشود. آن روزی که از خانه تا شهر، همهجا غرق در سکوتی عجیب شده بود. انگار که ساعاتی قبل از طلوع خورشید ماموران الهی گرد سکوت به چهرهی شهر پاشیده باشند و همگان ناگهان غرق در سکوت شوند. سکوت صدای غالب شهر شده بود.
من با خودم یکسره کلنجار میرفتم تا بتوانم کلامی با صدای رسا با دیگران حرف بزنم. نمیشد. امکان نداشت. صداها یکباره بلند میشدند و به لحظهای در فضا
گاهی بهترین حربه نه برای ضربه ی کاری به دشمن یا حریف بلکه برای آرامش چیزی نیست جز سکوت .
سکوت معمای بزرگیه که بندرت میشه صد در صد حل اش کرد . معمولا در مواجه با سکوت ما پاسخ را حدس میزنیم . گاهی قریب به یقین و گاهی غریب به یقین !
سکوت در مقابل ورود به حریم خصوصی پیام قاطعانه تری داره تا اینکه توی چشمای طرف نگاه کنی و بگی : وارد حریم خصوصی من نشو !
اینجا که اروپا نیست . مردم ما براحتی به خودشون اجازه می دن وارد حریم دیگران بشن و حتی برای دیگران نسخه بپ
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
تا حالا سه بار زدم وبلاگمو حذف کردم
ولی میدونی؟
نمیشه بدون نوشتن سر کرد.
همین که عادت کنی به نوشتن دیگه غیر ممکنه بتونی ازش دست بکشی...
اونم منی که با نوشتن آرامش میگیرم!
خلاصه این شد که دوباره وبلاگ به پا کردم برا دل خودم.
پس
سلام
من به اندازه ی تموم اتفاق های بدی که تو زندگیم افتاده به خودم مدیونم، به اندازه ی بدی هایی که در حقم شدو در مقابلش فقط سکوت کردم! به اندازه ی شبهایی که تا صبح بیدار موندمو خوابم نمیبرد، به اندازه ی کارایی که دوست داشتم و نکردم! به اندازه ی غرور بیجایی که بعضی وقتها داشتم، به اندازه ی جرأت نداشتنم، به اندازه ی خوردن بعضی از حرفامو نگفتنشون، به اندازه ی کم کاری هام واسه موفق نشدنم، به اندازه ی همه ی این ها به خودم مدیونم! من ادم بدقولی بودم واسه
قبل تر ها نسبت به همه چی واکنش نشون میدادم.عید یلدا تولدم فوتبال و..
و سریع پست میگذاشتم تو اینستا..بعدتر تو توییتر
یک سالی هست که همه چی بی اهمیت شده.برای سال تحویل و تولدم به استوری بسنده کردم..دربی را بردیم و واکنش نشون ندادم نه با کسی کل انداختم و نه هیچی که یکی از همان استقلالی ها تعجب کرده بود ازین قضیه |:
این چند روز که تایم لاین توییترم تو دو موضوع دو طرفه شده
یکی طرفداران انصاری فرد و کالدرون که به شدت هم دعوا راه افتاده و دیگری مخالفان و
احساس می کردم .. کورم ... احساس می کردم مثل ماهی تو آگواریوم که از وقتی مریض شده .. وقتی من می خوام غذا بهش بدم، دست منا نمبینه و به سمت دست من حرکت نمی که
منم مریض شدم مریضی شرک گرفتم ... مریضی دوری از خدا ... هر اتفاقی خوب یا بدی تو زندگیم میفته همه را از خودم می دونم از تصمیمات خودم .
پس چرا من خدا را توی زندگیم نمبینم
من باید توی همه زندگیم خدا را ببینم
آخه ... فاطمه... چرا این چشمات خدا را نمبینه
خدا یا میشه دستتا بیاری جلو چشام .. منم قول مید
سکوت و سکوت و سکوت
شاید جایی در میان این جاده ی تاریک کسی ایستاده باشد به تماشا
به تماشای جان دادن من
شاید کسی باشد که بخواهد جلو بیاید و ببیند از درون مردمک های حیرانم دلیل این همه سکوت را
شاید صدای فریاد مرا شنیده باشد
شاید کسی در تاریکی ایستاده باشد....
سکوت کرده ایم به احترام همه حرف های نگفته ای که مانده است
سکوت کرده ایم شاید میان سکوت ها پیامبری به سخن در بیاید
پ ن خسته ام شدید سه چهار روز هست هیچ تلفنی جواب ندادم هیچ پیامی هم......
یه دوست جدید پیدا کردم باشگاه سوارکاری داره گفته بیا کلاس سوار کاری یه جورایی اغفال شدم برم ولی هزینش برام زیاده بعدم حالا برم کلاس سوار کاری اسب از کجا بیارم ولی تصورشم برام هیجان انگیزه اسب سواری قول داده رفاقتانه بابت هزینش باهم کنار بیایم اگه کنار اومد می
عسل و گیاهان موثر بر بیماری های اعصاب
درمان بی خوابی و کم خوابی
عسل در برطرف کردن بی خوابی نقش مهمی ایفا می نماید
زیرا باعث ترشح سروتونین در مغز شده و در نتیجه باعث آرامش اعصاب و خواب می گردد .
تساندر معتقد است هیچ داروی خواب آوری قبل از خواب موثرتر از یک لیوان شربت عسل یا یک قاشق غذاخوری عسل نیست
که تاثیر آرام بخش روی دستگاه عصبی و جهاز هاضمه داشته و چیزی جز آرامش و خواب نمی آورد .
بنابراین باید همواره این ماده غذایی ساده را بر تمام قرص های خوا
سلام
با اینکه دیروز و امروز به شدت غمگین بودم و احساس خیلی بدی داشتم، سعی می کنم به روی خودم نیاروم و ادامه بدم.
دیگه زندگی همینه، راحت نیست، باید ادامه داد.
دارم سعی می کنم که آروم و بی صدا ادامه بدم.
هرچی بی صداتر بهتر.
سکوت و دگر هیچ
شب های شیراز رو توی باغ آلوچه میون انبوه درختای سرسبز گذروندن خیلی دلچسبِ امشب ازون شبایی بود که میشد خیلی خوب باشه اما بچه ها اصلا با هم جور نشدند و حسابی روی اعصاب همه قدم زدند اما از همه بدتر اعصاب داغون من بود
بعضی وقتا کاملا متوجه میشم که شبیه مامان خانم شدم عصبی و پرخاشگر ☹ از دست خودم عصبی شدم. چرا نمیتونم کنترل خودمو به دست بگیرم☹
لحظه ی با ارزشی ست؛وقتی از آنهایی که توقع اش را نداری،آرامش می یابی؛مانند وقت استراحت بین درس دادن معلم. باید قدر این لحظات را دانست.به هر حال این لحظه ها هستند که به سرعت ابر میگذرند. و هیچگاه بازنمیگردند؛این غم انگیز ترین داستان است.
صحبت از داستان شد؛این روز ها،در حال گذراندن داستانی تراژدیک در پس زمینه ی زندگی ام هستم. اندوهی عظیم و بی پایان که به زندگی ام سکوت و آرامش داده است؛مگر این همان چیزی نبود که روزها را بخاطرش عجولانه گذراندم و د
گفتی نکتهها چون تیغ پولادست تیز. گفتی گر نداری تو سپر واپس گریز. درسته؟ یادته؟
یه قدم رفتم عقب. اما شیرین می گفتی و چاره نبود از المپیاد. چاره نبود. سوار قطارِ اجباری بودیم که میرفت تا بیفته تو درّه. چه میدونستم درهست. فکر میکردم سپر هم دارم تازه.
معجب و سپرِ پوستپیازی به دست اومدم. با شمشیرت ایستادهبودی اونجلو. گفتی با این آرامش و دین و ایمونت که نمیشه جلوتر رفت. هرچی داری رو باید بذاری و بیای. فک میکردم سپرم جوابه. دین و ایمونم
امشب که شب بیست و سومه یاد اون روزی افتادم که ساکت نشستم، بلند نشدم بگم چرا داری سختترین لحظههای زندگی یک زن رو مسخره میکنی،چرا تویی که با این پوشش و اعتقاداتی داری اینکار رو میکنی.بلند نشدم بگم اون شهیدی که مسخرهش میکنی هرچقدر با اعتقادات تو نخونه بالاخره همسر و امید یک زن بوده، یکی همجنس خودت، چطور به خودت اجازه میدی اینطور باشکوهترین لحظات و در عین حال سختترین لحظههاش رو مسخره کنی.
حرف نزدم سکوت کردم.نمیگم رفتم نشس
دیروز دو رو از من و دیدید
خیلی شاد و خوشحال
و خیلی ناامید و پشیمان
من کلا دختر زود رنج و حساسی بودم! و بسیار ریز بین!
این از بدترین خصوصیات اخلاقی ام است که به ان اعتراف میکنم تا به خودم کمک کرده باشم!
با همه اینطور نیستم!
مثلا اگر دخترخاله حرفی بزند نه ناراحت میشوم و نه اهمیتی دارد!!!
چرا دارم کتابی مینویسم! اه
ولی اگه خانوادم چیزی بگه و یا کاری انجام بده اذیت میشم
کی و اذیت میکنم؟! خودم و!!!
چون توقع چنین رفتاری ندارم ازشون!!!
مثلا وقتی با محمد حرف
باران دانه دانه میافتد بر پشت بام خانۀمان و صدایش میچکد درون گوشهایم. دلنشین و نمناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف میبود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را میگرفتم و میرفتم به سمت کوههایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب میکردیم و قدم میگذاشتیم بر سنگها و دامنِ پهن شدهاش. پاهایم را ارضاء میکردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که میرسیدیم آرام کنار هم مینشستیم. خودم را کمی نزدیکتر میکردم بهش تا
سفر برای تمدد اعصاب و آرامش خیال بسیار موثر
است و بسیار افرادی هستند که حتی به توصیه پزشک به سفر می روند. از جمله مقصد های
مناسب جهت تسکین خاطر، جزیره کیش است. در کنار زیبایی ها و آرامش خود جزیره، هتل
های کیش محلی خواهند بود که آَسایش و آرامش را برای شما معنا خواهند کرد تا حتی
اگر خودتان و بدون توصیه پزشک این جزیره را انتخاب کرده اید با روانی آسوده به شهر
خود برگردید.
فهمیدم که این اخیر یه اشتباهی می کردم. بر اساس یه سری تئوری روانشناسی همش خودم رو ناتوان فرض می کردم. فک می کردم همه این مسائل از کودکیم شکل گرفته و من قوی نیستم و نمی تونم قوی باشم. با مروز خاطرات گذشته خودم قبل اینکه با این تئوری روانشناسی مواجه بشم فهمیدم که با این فکر خودم ، خودم رو نسبت به قبل تضعیف کردم!چه قدر عجیبه! قدرت تلقین! چقدر پیچیده اس! حالا الان چه شکلی این فکر غلطو درستش کنم؟!:)))))
یکی از سخت ترین کارهای زندگی برام کنترل کردن ذهن خو
تومورهای اعصاب محیطی
اعصاب محیطی با کنترل عضلات، امکان راه رفتن، چشمک زدن، بلعیدن، برداشتن اجسام و انجام سایر فعالیتها را فراهم میکنند. تومورهای اعصاب محیطی در هر بخشی از بدن ممکن است ایجاد شوند. بیشتر آنها سرطانی و بدخیم نبوده اما میتوانند موجب درد، آسیب و فقدان عملکرد اعصاب در ناحیهی درگیر شوند.
درمان این تومورها معمولاً شامل جراحی بوده که طی آن تومور برداشته میشود.
گاهی تومور بدون وارد شدن آسیب به بافت و اعصاب سالم اطراف، قاب
گفتم باور دارم ولی دلم آرام نمی گیرد. گفت آرامش را هم بخواه. آرامش را خواستم. در این نوشته ها تکرار کرده ام که تقریبا بی قراریم را قرار بخشیده اند. پنج شنبه افطاری دعوتیم. نمی خواهم بروم. صورت ها و صدا های نا آشنا و من باید لبخند زنان تاب بیاورم. نسخه ی استاد برایم این بود که خودم را مشغول کنم. آمدم فیلم ببینم. دیدم شاید امام زمان راضی به اینطور وقت گذراندن نباشند. آمدم سه تا کتابی که از نمایشگاه خریده ام را شروع کنم، یاد شنبه افتادم و احساس کردم ح
دانلود آهنگ شهاب مظفری اتفاقا عشق
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * اتفاقا عشق * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , شهاب مظفری باشید.
دانلود آهنگ شهاب مظفری به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Shahab Mozaffari called Etefaghan Eshgh With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ شهاب مظفری به نام اتفاقا عشق
اتفاقا عشق یعنی راه را گم کرده باشی اشتباهی را برای بار چندم کرده باشیاتفاقا بهتر است از چشم عاقل ها بیو
من بولتژورنالم رو برای اردیبهشتماه طراحی کردم، بعد توی این چند روزی که گذشت حتی یک نقطه هم توش نذاشتم. یادم افتاد که من سه ساله مشاور دارم و برای کنکور میخونم، روزی نبوده که برنامه نداشته باشم، ولی هیچوقت کاملا مطابق اون پیش نرفتم. یعنی در نگاه کلی، تمام درسهای اون روز خونده میشن اما نه به ترتیب برنامه. این فکت رو راجب خودم کشف کردم که برنامه نوشتن در هر موردی برای من، باعث میشه اعصاب و افسارم باهم پاره بشه.
صبح رفتم سر کلاس
چشمهای هیچ کدامشان به قاعده نبود....
حرف داشت...
کمی که گذشت دیدم نه اینطور نمیشود
گفتم میخواهید غر بزنید
شروع کردند انقدر حرف داشتند، که امان نمیدادند یکی حرف بزند بعد دیگری شروع کند...
صدایشان بالا رفته بود خود زنی میکردند...اعصاب درست درمانی هم که ندارند
ته همه حرفهایشان گفتهام بروید حرف بزنید با همه اینها که نام بردید، با آرامش بگویید جواب میدهد...
ولی قطعا حرفم اثر نمیکند وقتی خودم تمام حرفهایم را پشت ح
باز مودم تنظیماتش به هم خورد
منم اعصاب خورد؛ میخواستم برم تمرین امروز نرفتم نشستم اینو درست کنم
همشو خودم درست کردم ولی یه جا یه سوتی خیلی بد دادم :/ بعد مجبور شدم زنگ بزنم به کارشناس اپراتور و فلان. بعد فهمید چیو سوتی دادم :/ بعد با اینکه اصلا نه معلومه اون کیه نه معلومه من کیم :||| خیلی خجالت کشیدم و از دست خودم ناراحتم سر همچین سوتی ای. دیگه همین.
حساسیت دارم و خیلی میخوابم.
Flo میگه هنوز 6 روز مونده ولی من شدیدا PMS میبینم توو خودم. خیلی عصبیم.
از
حق
به گمان این حقیر این 2 گرم و شاید هم کم و شاید هم بیش را اگر انسان نگه دارد، اکثر راه را رفته است.
منطقیون در تعریف حدی انسان گفتهاند که حیوان ناطق و عرض شود که انسانیت محقق نشود الا آن گاه که ناطقیت محقق شود و ناطقیت محقق نشود مگر پس از سکوت طولانی تا آن سکوت سبب شود که بذر نطق انسان شکوفا شود.
یادم نیست که از که بود که شنیدم که فرمودند که من سالیان دراز سکوت کردم تا توانستم این مطالب عالیه را بگویم.
به قول شیخنا بهایی:
عزت اندر عزلت آمد ای فل
سکوت با من …بی من …همه لحظه هایم سکوت است …درد هایم از سکوت استاشک هایم از وجود سکوتیست که تمام روشنی های زندگم را تیره کردهکاش نبودنبود ومن می توانستم ان را در هیچ قسمتی از زندگیم نبینم
دلتنگی فقط یک اسم مستعار استبرای تمام حس هایی کهاسمشان را نمی دانیمو هر کدامشان برای خود یک دلتنگی اند . . .
زندگی نوشتنی زیاد دارهاما گاهی هیچی پیدا نمی کنی بنویسیجز ، سکوت . . .
ادامه مطلب
سلام به همه مادرها و پدرهای عزیز
دیروز داشتم یکی از کتابهای تربیتی را مطالعه می کردم که توصیه می کنم شما هم بخونید تا حالا دو سه بار بهش رجوع کردم و جاهایی که هایلایت کردم را خوندم.
خیلی قطور نیست و فکر نمی کنم زیاد وقتتون را بگیرد.
احتمالا اکثر جملاتش را هم که بخونید مثل من می گید اینو که خودم هم می دونستم اما یک جمله تاثیر گذار داره که هنوز که از دست فرزندم از کوره می خوام منفجر بشم به یادش می افتم.
"وقتی شما سر کودک فریاد می زنید یعنی به او می
به نام او...
غروب یک روز زمستانی بود. دفتر شعرش را باز کرد و خواند:
چون رملهای خسته ی صحرا نشسته امبی وزن و در سکوت همین جا نشسته ام
گفتم: دست بردار، بی وزنی و سکوت صفت قاصدک هاست، اما تو که قاصدک نیستی نازنین!
لبخند زد و گفت: اما میتونم باشم ها!گفتم: من که عاااااشق قاصدکهام، چون هنوز هم به خیال خام بچه گی هایم ، فکر می کنم قاصدکها از طرف خدا برایمان خبرهای خوب می آورند. ثابت کن که شبیه قاصدکی!!
اما بعدش یادم رفت بهش بگم: شوخی کردم به خدا!
و ثابت ک
باید برگردم به خودم. و یادم باشد همین طور آبکی خودم را از دست ندهم. حوصله ی آدم ها را ندارم. اینها را اینجا میگویم وگرنه بیرون از اینجا قضاوتی روی آدم ها ندارم. اینجا این طوری است . بیرون از این جا کاری به کار کسی ندارم. عادت گرفته ام حرف دیگران را که میشنوم سکوت کنم. به گوشهایم هم عادت داده ام کمتر بشنوند. فقط توی خودم هستم. شاید اینطور برایم بهتر باشد که سکوت کنم. شاید بهتر باشد باز سعی کنم زندگی کنم. شاید بهتر باشد دست و پا بزنم. ورز
آقا خابم نمیبره
اگ گند بزنم چی؟
اگ هیچی یادم نیاد چی؟
اگ سخ باشه چی؟!
اگ همش ا اونجاهایی باشه ک من حذفش کردم برا خودم چی؟!!
خدایا پشمام
منو به حال خودم رها نکن!جونه من غلط کردم هر چی گناه کردم غیبت کردم به مامان بابام دروغ گفدم منو عفو کن دهنم صاف نشه پن شمبه خدایاااااا
میدونی، دارم به این فکر میکنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناهکار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمیداد پنهان کردم. اما این دلیل نمیشد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع میشد که «چرا راه خودتو نمیری، سکوت نمیکنی، چرا حرف میزنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع میکردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن ب
یافاطر
درحالی که دنبال کتاب خاصی تو کتابخونه ام میگشتم چشمم خورد به یه سررسید قرمز که روش با خودکار نوشته بودم:دفتر زمزمه ها ورود ممنوع
از حدودای 12 سالگی توش نوشتم تا حدودای 20سالگی اوایل زمان نوشته ها به هم نزدیکه و از حدود 18 سالگی خیلی کم نوشتم
تفاوت نوع نگارش نوشته ها حال وهوای اونها از اول به آخر خیلی زیاد هست
اون اوایل کلی گل و بلبل و عکس کنار نوشته هام بوده و چقدر نثرم کودکانه وخطم متعجبانه
کم کم وارد فاز عشق شدم تقریبا از حدود 15سالگی نام
گویا در ایران همیشه در برابر سکوت و سکون مسلط بر موسسات و آدمها و مغزها، ناگهان یکی به قصد ایجاد تحرک سر برمی دارد و چون سکوت عظیم است، این سربرداشتن چنان تند و ناگهانی میشود که زیر پای آنکه جنبیده و سربرداشته خالی می شود و عاقبتش : اعدام، تبعید و سکوت اجباری... و اینهمه عزیزان شهیدشده اند، تبعید شده اند و از دست رفته اند تا همان سکوت دوام داشته باشد.
جلال آل احمد، در خدمت و خیانت روشنفکران جلد دوم ص ۵۷
بهتر است حداقل روزی ۱۵ دقیقه را در سکوت بگذرانیم و به نیازهای واقعی خود و چیزهایی که داریم فکر کنیم، سکوت عصاره آرامش است. البته با اجبار نمیتوان سکوت کرد. بلکه بهتر است زمانی که فرا رسید آن را بپذیریم، روزی یک ساعت در اتاقی تنها بمانیم و حتی اگر لازم شد در را روی خود ببندیم.
بهتر است هیچگاه جلوی گریه خود را نگیریم و گهگاهی گریه کنیم این کار باعث تخلیه تنشهایمان شده و به ما آرامش میبخشد.
بهتر است وقتی احساس میکنیم که سرمان پر از فکرها
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
یکی از مهمترین صحنه هایی که برای من با حس آرامش همراهه اینه که بعد از اومدن از دانشگاه و خوردن ناهار (قبل از اذان) و گفته شدن اذان، سجاده رو توی هال خونه که درش رو به ایوون باز میشه و آفتاب گیر هم هست، پهن کنی و در حالیکه درب رو به ایوون هم بازه و یکی از اعضای خانواده هم داره رو فرش ایوون استراحت میکنه (به شرطی که نمازش رو خونده باشه)، نماز رو تو سکوت و آرامش نسبی خونه بخونی.....
و بعدش هم بری تو اتاقت سر درست تا چند ساعت دیگه و حس آرامش بعدی، مثلا مو
وبلاگ پیاده رو نوشته آیدا احدیانی
برای رابرت توضیح دادم که از صبح روز قبل دچار تشکیک شدم بابت چتر. با اینکه همه چیزش شکل چتر خودم است. سیاه، کوتاه، دکمهای، سرعت گشایش یکسان، حجم، ولی وقتی انگشتهایم را دور دسته اش میپیچم شست و اشارهام روی هم نمیافتد. درست یادم نیست آیا قبلا جز این بود یا نه ولی حس میکنم قبلا اینطور نبود.برای همین شک کردهام که این چتر خودم باشد.حرفهایم در مورد چتر طولانیتر از این چند جمله بود. چتر بهانهای بود بر
در این دنیای شلوغ و پرهیاهو تنها بودن در خلوت خود بدون از آدمها راحت نیست. این دنیایی که تمایل به تنهایی و خلوت را نشانهی افسردگی و جنون میدانند برای ما درونگراها سخت است، درک نمیشویم و برچسب میخوریم.هرروز تمایل به رفتن در من بیداد میکند،جمع کنم و بروم روستایی دور در شمال؛بنویسم، ترجمه کنم، مزرعه خودم را داشته باشم و فارغ از آدمها. اما هر روز باید مثل آدمهای معمولی کارهای معمولی انجام بدهم و این شلوغیها را تحمل کنم تا روزی
امید رو دیدم
فکر می کردم فقط خودم با رفتن سر این دیدار حس بهتری خواهم داشت
امید خیلی سر حال بود
آنقدر که حس کردم حتما تلاش کرده
خوب باشه تا بتونه حالم رو خوب کنه
معمولی بودم
نه غمگین و کم حرف
نه خیلی سر خوش مثل امید
حرف زدیم
اما فقط از خودمون
اون حرف هایی که تو دل هر دومون بود
ی جاهایی سکوت کردیم تا حرف ها زده بشه
و دیگه حرفی تو دل کسی نمونه
زمان خوبی بود برای حرف زدن
به اندازه کافی به همدیگه زمان داده بودیم
وقتش بود که مطمئن باشیم
احساسی حرف نمی
سلااااااام :)
من این روزا حال روحی خیلی خوبی دارم، وقتی به خودم نگاه میکنم متوجه میشم این خواست من بوده ک خوب باشم، خوشحال باشم :) من خواستم خوب باشم و خوب شدم :)
شادی رو ما بوجود میاریم، این ماییم که انتخاب میکنیم حالمون چطور باشه، از وقتی انتخاب کردم خوب باشم، حملات عصبیم کمتر شدن و بیماریم کنترل شده، این خودش به نوعی معجزست :)
من تلاش میکنم برای خوب بودن، هر روز در تلاشم، هر روز به طور مداوم به خودم یادآوری میکنم تا خوب و قوی باقی بمونم :)
مرسی
قسمتهای پایینی شکمم درد میکند. از خواب که بیدار شدم دردش را حس کردم. آیا وبلاگم را باز کردم که دربارهی این موضوع بنویسم؟ نه. از خواب که بیدار شدم و دردش را حس کردم، همزمان پیام ایمان را هم دیدم و غم عالم آمد به سراغم. هماهنگی با آدمها یکی از سختترین و اعصابخردکنترین کارهای دنیاست. یا من وقت ندارم، یا او وقت ندارد، یا آنها وقت ندارند، یا شما وقت ندارید و یا ایشان وقت ندارند. ناامید شدم. انگار نمیشود! در حال حاضر قید عکسهای هنری ر
منم کتابام تسبیحم توکل صبر و آرامش.
به تمام دوستام گفتم دفترچه ها با پاسخنامه ها بیاد محال برم نگاه کنم ببینم چکار کردم و درست قبل از لحظه ای که اعلام کرده بودند من توی سایت بودم هم دفترچه و هم پاسخنامه را دانلود کردم همیشه همینم مرگ یکبار شیون هم یکبار دانه به دانه تمام دروس را چک کردم یک غلط داشتم همه جوابهایی که زده بودم درست بودند بعدش آرامش گرفتم و روزهای نسبتا آرام و خوب شروع شد.
امروز رفتم دندانپزشکم گفت باید دندان های عقلت را بکشی از د
آداب سخن گفتن
در اسلام باب وسیعی برای این مسأله گشوده شده، از جمله اینکه: تا سخن گفتن ضرورتی نداشته باشد سکوت از آن بهتر است. چنانکه در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم: السکوت راحة للعقل؛ سکوت مایه آرامش فکر است. [1]
و در حدیثی از امام علی بن موسی الرضا علیه السلام آمده است:من علامات الفقه: العلم و الحلم و الصمت، ان الصمت باب من ابواب الحکمه؛ از نشانه های فهم و عقل، داشتن آگاهی و بردباری و سکوت است، سکوت دری از درهای حکمت است. [2]البت
سکوت را تو یادم دادی...اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم...سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و اینطور بود که
خیلی وقته که تصمیم گرفتم بهت فکر نکنم
که دلیل رفتاراتو بفهمم
که سر در بیارم از حرفایی که بنظرم رنگ و بویی داشتن
نفهمیدم
و بنظرم هیچوقت قرار نیست بفهمم
تصمیم دارم این دوماهِ پیشِ رو
تو رو حذف کنم و درسمو بخونم مطلقا ..
چون تو اگر یه زمانی برام فکر آرامش بخشی بودی و خودم خواستم بیای وسطِ بازی های ذهنم
الان هر چیزی هستی جز آرامش
.
.
.
خودمو دور کردم از چشمات
که بیفته تَبِت از آغوشم
از همون شب موهام سفید شد و
از همون شب سیاه میپوشم
ترک کردم هوای مر
سکوت...فریادی خاموش...می خواهم در میان این هیاهو فریاد بزنم... خواستار سکوتی طولانی شوم، نگاه های متعجب به سوی من جلب شود و دور شوند از من و فریاد هایی که حکم زندانی شدن روح من در جسمی بی جان را میدهد... اری از من دور میشوند، میروند و من بازهم تنهایی را با تمام وجود حس می کنم...در دنیایی که آدمک هایی با نقابی سرشار از تظاهر و لبخندی خالی از حس از هم همه لذت می برند، من تنها مانده ام... من همانی هستم که خود را میان خاطرات شاد خود جا گذاشته و اینک تنها ک
سکوت...فریادی خاموش...می خواهم در میان این هیاهو فریاد بزنم... خواستار سکوتی طولانی شوم، نگاه های متعجب به سوی من جلب شود و دور شوند از من و فریاد هایی که حکم زندانی شدن روح من در جسمی بی جان را میدهد... اری از من دور میشوند، میروند و من بازهم تنهایی را با تمام وجود حس می کنم...در دنیایی که آدمک هایی با نقابی سرشار از تظاهر و لبخندی خالی از حس از هم همه لذت می برند، من تنها مانده ام... من همانی هستم که خود را میان خاطرات شاد خود جا گذاشته و اینک تنها ک
امروز تعطیل بود و من هم میدونستم دانشگاه رفتن فایده ای نداره وقتی از سر ظهر به بعد بیهوشم کاملا...
با آرامش پا شدم و برنج قرمزی که گذاشته بودم توی اب رو بار گذاشتم...
سبزی...لوبیا..گوشت...ادویه....و در ظرف قورمه سبزی رو بستم...
بعدم یه مقدار یخچالو مرتب کردم و چیزایی که میدونستم نمیخوام رو دادم به یکی از بچه ها که ببره برا خودش...
بعد بخاری عزیزم رو بالاخره جمع کردم و گذاشتم توی کارتونش...
بعد یه جعبه بزرگ هدیه که از یکی دیگه به دستم رسیده بود رو اوردم ت
حالمو میپرسین...خیلی خوبم:)ازون خوبایی که راه میرم غذا میخورم میخندم نفس میکشم سکوت میکنم...فقط واسه اینکه نمیدونم چی باید بگم...من کنار محدثه خوشحالم!هرچقدر کم...هرچقدر کوتاه...نمیخواین خوشحال بمونم؟خیلی حالم خوبه...اصلا هم مهم نیست تو خونه یه آدم اضافه ام...واسه غذایی که بهم میدن و جای خوابمم سرم منت میذارن...که حتی نمیذارن برم کار کنم خودم خرج خودمو بدم تا نکنه خدای نکرده از زیر منتشون دربیام و دیگه نتونن شکنجم بدن و با گفتن اینکه شهریه ی دانشگ
طنز روزگار را ببین
باید ویروس کرونا بیاید که حال من خوب شود
این ویروس بزرگوار حوزه را تعطیل کرد
و تعطیلی حوزه به زندگیام آرامش میدهد
این ویروس یا شاید یکی دیگر باعث بیماری شده
و این بیماری مانع رفتنم به سرکار شده
آرامش دوم را این جا دارم
و بعد با این همه وقت
میتوانم
کتاب بخوانم و فیلم ببینم و مستند تماشا کنم
از دی ماه که سرکار رفتم دیگر هیچ کتابی نتوانستم بخوانم
کتاب جزء از کل ماند روی همان صفحات سیصد
صبح باید به زور یا بیدار میشدم و 7 سر
بالاخره بعد از روزها یکی دو ساعتی با رعایت احتیاطات لازم پیاده روی کردم. پیاده روی بدون موسیقی. اوِر ثینک کردن. کاش میتونستم با خ صحبت کنم. ولی عوضش تو خیالم با ه صحبت کردم. براش تعریف کردم و اشک ریختم. اشک ها میرفتن زیر ماسک و پنهان میشدن. شایدم این به کمال نزدیکتر باشه. معشوق خیالی که باهاش حرف بزنی. بهش آرامش بدی و بهت آرامش بده. اصلا شاید قشنگترش همینه. دردناکه و یه تیکه از قلب آدمو درد میاره. بغلی نیست. شونهای نیست. ولی خوبیش اینه ک
سکوت را تو یادم دادی...اینکه حرف هایم را٬ درست در همان لحظه که می خواهند به صوت بدل شوند را با تمام وجود ببلعم...سکوت را یادم دادی همانطور که ترس را فلانی یادم داد٬ یا مثل همان روز که چشم هایی عشق را یادم داد. با خودم عهد بسته بودم که عاشق چشم ها نشوم! عاشق چشم شدن٬ زیادی کلیشه ای بود٬ هر کسی از راه رسیده بود از چشم ها گفته بود خوانده بود و نوشته بود و سروده بود. از آنها کلیشه را آموختم. خواستم در کلیشه ها غرق نشوم که چشم هایش کلیشه را با عشق آمیخت و
چهارسال دانشگاه و توی خوابگاه زندگی کردن بزرگترین درس های زنرگیم رو بهم داد من میتونم از صفر صفر شروع کنم میتونم روی پاهای خودم بایستم وقتی هیچ کس کنارم نبود و با تمام وجود تلاش کردم اشتباه نکنم برای رهایی از تنهایی هرکاری نکنم والان ثمره ان روزهایم سکوت صبری است که امشب به ان رسیدم او نمی دانم وقتی کنارم می ایستد وضو گرفته و نگاهم میکند و طعنه نداسته هایم را می زند هیچ حسی در من به وجود نمی اورد به جز حس پست بودنش وقتی میگویم نمازت دیر شد می
مَن خوب بودم ، خو اونقدرام بد نبودم، ولی تو هرمحیطی که قرار بگیری ، همینطور حرف زدن با بعضی آدم ها ، یه جو خاصی داره که ممکنه بگیرتت !
میتونه مثبت باشه ، یا منفی !
فهمیدم که حالا حالاها قرار نیست آدم بشم ، دوتا ویژگی مثبت از جو بدست میارم ، ۴ تا منفی!
حقیقتش مثبتاش خیلی خوبِ ! اما منفیاش فقط خودمُ اذیت میکنه
دیشب به دوستم میگفتم : تو خسته نشدی ازمن؟! دست بِکش از من عاقا ! من چطور حالیت کنم که اصلا این رفتارِ من خوب بشو نیستا ! میگه نه ! تازه داره ازت
"سکوت را بر هم مزن.
نتیجه فریادها،
پژواکی ست که نهایتا به خودت برمیگردد.
در سکوت اما،
قادر به شنیدن اسرار خواهی بود."
امروز توی باغ یه بچه گربه خیلی کوچولو پیدا کرده بودیم که فکر نکنم بیشتر از چند روز سن داشت چون گوشت نمی خورد ولی وقتی یه پاکت کوچیک شیر رو دم دهنش گذاشتم خیلی خوشحال شد و همه ش رو خورد. کلی به سرو گوشش دست کشیدم و وقتی کار می کردم همش بین پاهام با هر چیزی که اطرافش بود بازی می کرد. دوست داشتم با خودم بیارمش خونه ولی خب هم اجازه آور
چیزی آرامشم را به هم ریخته، کلافه ام کرده،صداهای گوش خراشی در سکوت محض آزارم می دهد، خیلی وقت است به خودم سر نزده ام، باید یک قرار ملاقات با خودم بگذارم و با خودم حرف بزنم، باید ببینم دلیل این ناآرامی چیست، شاید مشکلی پیش آمدهو باید به خودم کمک کنم، تلفن را برمیدارم و شماره ی خودم را میگیرم، قبل از بوق زدن جواب می دهد: میآیم
و ارتباط قطع می شود، انگار خیلی وقت است منتظرم بود، حتی آدرس را نپرسید، لابد می داند، ساعت را هم نپرسید، لابد این را هم
مریض بودم
درد زیادی داشتم
فکرم حسابی درگیر این بود که یک درد خفیف رو به مدت ۴ روز تحمل کنم
یا
برم آمپول تزریق کنم و راحت شم
...
با خودم گفتم
خودت رو برای انتخاب سخت ترین راه آماده کن
همیشه همون راهی که به نظرت سخته و همه ازش فراری هستند رو برگزین
اینکه احساس کردم راه سخت تر رو انتخاب کردم حس خوبی داشت
دیشب رفتیم به مناسبت روز مادر کیک بگیریم. تو یه شیرینی فروشی با ویترین خالی از کیک مواجه شدم. پرسیدم کیک ندارین؟ گفت چه سایزی میخوای؟ گفتم دارین یعنی؟ گفت آماده نیست چه سایزی میخواین براتون بزنم.
گفتم چقدر طول میکشه؟ گفت 5 دقیقه
قبول کردیم و منتظر موندیم.
چند تا ورقه کیک روی هم گذاشت و تبدیلش کرد به یه کیک تولد و خامه کشی کرد. با تعجب داشتم به حرکاتش نگاه میکردم. یهو برگشت نگام کرد و گفت: آبجی چرا اینجوری نگاه میکنی؟ از شما که بهتره تپ و تپ غذا د
درباره این سایت